ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

کامنت همسری ، بهترین هدیه برای امشب:

سلام همسری آهنگ قشنگیه به لطف و کرم باری تعالی که همواره مرهون منت کریمانه اش بوده ام دو نعمت بزرگ و ابدی بخشایشم نموده که آنهم وجود زیبای تو و در تکامل آن کرم هدیه ای از جنس اشرف مخلوقات عالم بوده که آن هم از برکت وجود تو نشات گرفته است.در جوار حرم آقا امام حسین و قمر بنی هاشم بهترین ها را برای زندگیمان آرزومندم.       پاسخ: بی نهایت ممنونم علی جان ...
14 شهريور 1392

شهریور ، ماه من و علی...

  خب چی باید بگم ؟!!! به خودم تبریک میگم که تونستم این همه سال در کنار همسری باشم به همسری هم تبریک میگم بابت همچین نعمتی که در زندگیش نصیبش شده تقریبا همین ساعتها بود که همسری و خواهرشوهر بزرگه اومدن دنبالم که برم آرایشگاه و خاله ها و دختر خاله ها و زن داداش ها با جیغ و دست و هورا من رو راهی کردن من دلم نمیخواست عروسی بگیرم ، من و همسری خیلی دوست داشتیم که بریم سفر حج ، بابای من هم میگفت خرج عروسی رو خرج سفر دخترم میکنم وقتی هم برگشت به اقوامم ولیمه میدم لباس عروس بر تن دخترم میکنم و خلاصه جشن و ولیمه یکجا.... ولی آخرش نگذاشتند و این حسرت بر دل ما ماند............بد جنس نیستم ولی حسرت رفتن بر دل خود اونهایی که ...
13 شهريور 1392

بدون عنوان

  گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟ من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم   جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من                                      من به جهان چه میکنم ؟ چونکه ازین جهان شدم     تنها عاشق شدن کافی نیست ، حرکت میخواد... خداوندا دریاب ما را............... ...
13 شهريور 1392

بدون عنوان

وقتی پسر کوچولو میپرسه : مامان بین المللی یعنی چی ؟ مامان خبره (خبرگان رو از اخبار شنید) یعنی چی ؟ مامان قاطع یعنی چی ؟ مامان گیتی فروز یعنی چی ؟ مامان... زمانیکه جواب میدم چشماشو ریز میکنه ، یه چین کوچولو رو پیشونیش میندازه و سرش رو تکون میده ..........ای جانم خدایا چجوری شکرت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
12 شهريور 1392

بدون عنوان

یه صبح عالی   خیابون های بارون زده و متاسفانه بدون ترافیک ، آخه اولین بار بود که سر صبحی رادیو روشن کردم (من همیشه قبل انداختن سوئیچ اول فلش رو به ضبط میزنم) خیابونها خالی بود حیف ، من زود کارم تموم میشد.   دومین شبی بود که ما تنها بودیم توی آپارتمانمون ، من این مواقع ساختمون رو چلچراغ میکنم از حبابیهای روی بام گرفته تا سقفی های پارکینگ. دیشب هم در حیاط رو 3 قفله کرده بودم که ساعت 9 صدای آیفون اومد ، خداییش ترسیده بودم گفتم اگر مشکلی بود به اکبر(برادر شوهر) خبر میدم... ولی با دیدن تصویر خندون مامانم همه ترسم ریخت . مامان و بابا حسابی شازده کوچولو رو غافلگیر و خوشحال کردن . کم پیش میاد برای خواب بیان ، تا خ...
12 شهريور 1392

بدون عنوان

من چه کار کنم که ما رو بطلبی آقاجان ؟.......... 6 سال گذشته آقا.......... درسته که توی این چند سال این نعمت نصیبم شد که چندماهی رو در جوار حرم اباعبدالله باشم ، میدونم که خیلی ها مثل مامانم در حسرت یک بوسه به آن شش گوشه ی معشوق هستن ولی خب آقاجان این که دلیل نمیشه دلم برای شما تنگ نشه ، من که خیلی چیزها رو در زندگیم از شما دارم و حتی از مادرتون............... ما رو ببخش و بطلب آقاجان  
11 شهريور 1392

بارون............

    تشنه ی شنیدن صدای بارونم چند روزه که احساس میکنم نمیتونم درست نفس بکشم به قول رویا اکسیژن پخته میره تو ریه هام هر روز صبح به پسری که خیلی زودتر از من از تختش دل میکنه میگم یه نگاه بنداز ببین بارون اومده و اون هم هر روز یه علامت سوال بالای سرشه ، میگه مامان توی این آفتاب بارون کجا بود............ دیشب به این نتیجه رسیدم که باید دور دامنه بام خوابها لوله هایی تعبیه میکردیم که اینجور وقتها من به مراد دلم برسم البته اون موقعی که خونه رو میساختیم به همسری گفتم آبشاری میخوام(آبشار ولی نه با اون شدتی که توی تلفظشه ) که از لبه بام خوابمون به تراس بریزه و آب نما داشته باشم ولی ایشون فرمودن به خاطر عایق کاری و غ...
10 شهريور 1392

ادامه خاطرات.....

بالاخره آقا داماد کت و شلوار برتن و یک دسته از گلهای رز و مریم در دست به همراه مادر و دو تا خواهراشون اومدن منزل ما و من مثل بید در برابر نگاه غضبناک مادر داماد فقط اون روز لرزیدم . اولین باری که پامو توی خونه پدر همسر گذاشتم از اونجاییکه بدون دعوت و تشریفات همسری من رو برد اونجا مادرش ناراحت شد و بعد از شام هم من رو توی آشپزخونه تنها گیر آورد و اعلام کرد که ازدواج ما اصلا به دلش ننشسته چون دخترش دامادش و پسرش خودشون پیگیر کارها بودن و ایشون من رو انتخاب نکرده بود(ناگفته نماند که خواهرشوهر بزرگه همه کاره بود توی خونشون ولی خب مادره دیگه دوست داشت خودش روز اولی باشه تقصیر بچه هاش بود) خلاصه گفتن که اون روز هم که اومده بودن خونمو...
9 شهريور 1392

ادامه خاطرات خواستگاری...

پنج شنبه 7 شهریور 1380 ترم تابستونه برداشته بودم و ساعت 10.5 امتحان انقلاب داشتم . ساعت 9 بود که خواهر بزرگه تماس گرفت و گفت خواهر کوچیکه (هر دو از همسری بزرگترند) از بندرعباس اومده و میخواد من رو ببینه ، انگاری میخواستن جنس بخرن یه کم بهم برخورد ولی مامان قبول کرد و گفت بیان من هم تندی لباسام رو عوض کردم و ای جاااااااااااااانم مامانم موهامو بافت . خانمها اومدن و باعث شدن من کلی بخندم البته پشت سرشون چون مثل این فیلم های قدیمی هی پرسیدن شما آشپزی بلدی شما خیاطی بلدی شما بافتنی بلدی؟؟؟.........مامانم هم توضیح دادن که بنده همه این هنرهایی که میفرمایند رو تجربه کردم و تا حدی دارم . خلاصه بعد از اینکه یه دل سیر من رو تماشا کردن...
8 شهريور 1392